|فضاییدن/فزاییدن|
——
شمارهی دو؛
چشمها، این دریچههای روح، نمودِ فکر، که در اسارت عینک است یا متاثر از جهالت، که در دیدن میغُرند، میخندند و مهم آن که میگریند.
چشمهایی که اُدیپ از رنج معصیت بیسویشان نمود. همان دویی که نادر از حدقههای پسرش ربود، همان چند هزارتایی که آقامحمدخان به بهانهی پناه دادنِ لطفعلی خان، از مردم کرمان گرفت. همان یک جفتی که شیرویه از برادر محبوبش ستاند تا بهسانِ باقی خاندان ذکوریهی ساسانی به تیغش نمیرد.چرا که کور نمیتواند پادشاه باشد.پس آذر میدخت و توران دخت بر تخت نشستند و یاد باد مدوسای یونان که اگر در چشمش مینگریستی سنگی میشدی سخت! امروز اما قصهی تازهای جریان دارد. مردم شهر میگویند کلاغها دیگر تنها خبر از خانهها نمیبرند. برق چشمانی را میبرند که سفید میخوانند، بین خطوط را میخوانند.اهالی چشمها را دیگر ندارند، کرم از کلاغهاست؟
ماهیها میدانند، همه را دیدهاند! حتی پس از مرگ، با چشمانی هماره و مدام گشاده… با فریاد بر خشکی؛
“کور ها نمیتوانند پادشاه شوند، اما کرها چطور؟”
پادشاه را باید خبر کنیم، اما نه با صدای کلاغها.
——
طراح: مصطفا مرادیان، نگین کشفی
متن: لیلا راد
دستیار صحنه: کیمیا فتاحالجنان
آهنگساز: دانیال بلوکآذری
تدوین: یزدان بهارلویی
——
بهار ۱۴۰۰